خداوندا
خداوندا غرورم را شکستند

پل سبز عبورم را شکستند

چه بی رحمانه در پائیز غربت

دل سنگ عبورم را شکستند.

خدایا خیلی دلم گرفته خیلی دوست دارم باهات درد دل کنم ولی از این میترسم تو هم بخوای پسم بزنی تو این دنیا فقط و فقط میشه تو رو داشت فقط میشه درد دلا رو با تو گفت،وقتی باهات حرف میزنم آرومم میکنی ولی باهات راحت نیستم خوب بهم حق بده ازت خجالت میکشم من بچه ی خوبی نبودم برات خیلی وقتا کارای بدی که میکردم سرم غر نزدی جلومو نگرفتی فقط با حالت تاسف و شرمندگی شاهد کارام بودی،آره گفتی پشیمون بر میگردی،حرف تو شد برگشتم حالا من با حالت تاسف و شرمندگی نگات میکنم باهات حرف میزنم چرا خدا چرا اینقدر خوبی که من از خوب بودن زیادت عذاب بکشم؟؟؟؟؟خدایا خیلی دوست دارم کمکم کن از این به بعد بچه ی خوبی باشم برات،قول میدم هر روز بیام پیشت،اصلا هر چی تو بگی همون میشم فقط گذشتمو پاک کن هم از دفتر خودت هم از ذهن من،

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میشنوی صدامو؟؟؟؟

دوست دارم دوست دارم با تموم وجودم دوست دارم.
 

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

فرشته ی بیکار
روزی مردی خواب عجیبی دید دید که رفته پیش فرشته ها وبه کارهای اونا نگاه می کنه...

هنگام ورود دسته بزرگی ازفرشتگان را دید که سخت مشغول کارند وتندتند نامه هایی را که توسط

پیک هااززمین می رسند بازمی کنند وانهاراداخل جعبه هایی می گذارند مرد از فرشته پرسید :شماچه می کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای راباز میکرد گفت:اینجابخش دریافت است ومادعاها وتقاضاهای مردم ازخداوندراتحویل می گیریم.

مردکمی جلوتر رفت بازدسته بزرگی ازفرشتگان را دید که کاغذهایی راداخل پاکت می کنند وانهارا توسط پیک هایی به زمین می فرستند/مردپرسید شماچه می کنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت :این جا بخش ارسال است وما الطافورحمت های خداوندرا برای بندگان به زمین می فرستیم مردکمی جلوتر رفت ویک فرشته را دید که بیکار نشسته /مردباتعجب ازفرشته پرسید شمااینجاچه می کنید وچرابی کارید؟فرشته جواب داد:اینجا بخش تصدیق جواب است مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده کمی جواب می دهند .

مرد از فرشته پرسید :مردم چه گونه می توانند جواب بفرستند؟فرشته پاسخ داد :بسیار ساده فقط کافی است بگویند:::::

                                خدا یا شکر
 

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

خدایا از تو دلگیرم دارم ازغصه میمیرم
چرا قسمت همین بوده که محتاج و زمین گیرم
نه آغوشت و میبینم نه اجابت میکنی دردم
یه کاری کن من از اینجا به اغوش تو برگردم
یه کاری کن بیام پیشت رو لبهام خنده پیدا شه
نذارم منتظر بیشترحواست به منم باشه
حواست به منم باشه
خدایا زندگی اینجا کنار ادمها سخته
تو دنیا هر کی بدتر بود چرا بی درد و خوشبخته
خدایا کفر حرف من نذار لبهام به حرف واشه
برای رفتن از دنیا حواست به منم باشه
یه کاری کن بیام پیشت رو لبهام خنده پیدا شه
نذارم منتظر بیشترحواست به منم باشه
حواست به منم باشه هنوز داغون داغونم
هنوز از سردی آهم نه میگریم نه میخونم
حواست به منم باشه

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

در پس درهای شیشه ای رؤیاها در مرداب بی ته آیینه ها، هر جا كه من گوشه ای از خودم را مرده بودم یك نیلوفر روییده بود. گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت و من در صدای شكفتن او لحظه لحظه خودم را می مردم. *** بام ایوان فرو می ریزد و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون ها می پیچد. كدامین باد بی پروا دانه نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

سلام خدا

من اومدم. با یه دنیاخستگی.دلم گرفته بد جور .نمی دونم چی بگم .

رفتم کنار پنجره ،خیره شدم به آسمونت ستاره هاتو شمردم چقد کم بودن

دلم میخواست میومدم پیشت یه ذره مهمونت میشدم وباهات درد و دل میکردم

خیلی دلم گرفته دارم دیوونه میشم.چشمام دارن گریه میکنن

می خوام بغلت کنم.دلم می خواد رو شونه ی تو اشک بریزم

دیگه نمیتونم ادامه بدم دارم کم میارم.می خوام بیام پیشت....
 

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

چرا برگشتی کنارم

حالا که عشقی نمونده

حالا که غم های دنیا

پر و بالمو سوزونده

چرا برگشتی کنارم

حالا که خالیم از تو

حالا که این دلو دیگه

نمیشه بسازم از نو

چرا برگشتی تویی که

یه روزی ازم بریدی

تو که تو چشمای دنیا

به یه عشق نو رسیدی

برو هر جایی که بودی

من دیگه دوستت ندارم

برو تا بدونی بی تو

می تونم دووم بیارم

می تونم دووم بیارم

می تونم دووم بیارم

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست...

تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست...

تنهایی را دوست دارم زیرا تجربه کردم...

تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست...

تنهایی را دوست دارم زیرا در کلبه تنهایی هایم در انتظار

خواهم گریست و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

چه قدر دوست داشتم تمام دلتنگي هاي اين روز ها را با كسي تقسيم مي كردم ، و يا كسي بود براي گوش دادن و درد دل كردن ، بماند كه آنقدر فاصله زياد شده كه هرچه فرياد مي زنم گويا صدايم را نه تو مي شنوي و نه هيچ كس ديگر

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

خيال کردم در کنار ساحل با خدا قدم ميزنم
در آسمان تصويري از زندگي خود را ديدم
در هر قسمت دو جاي پا بود
يکي متعلق به من و ديگري متعلق به خدا
وقتي آخرين تصوير زندگي ام را دي

 دم
به جاي پاي روي شن ها نگاه کردم
ديدم که چندين زمان در زندگي ام يک جاي پا بيشتر نيست
براي رفع ابهاهم از خداسوال کردم
"خدايا فرمودي که اگر به تو ايمان بياورم
هيچ زمان مرا تنها نخواهي گذاشت
ديدم که در سخت ترين لحظات زندگي ام تنها يک جاي پا است .
چرا در زماني که بيشترين نياز را به تو داشتم تنهايم گذاشتي"
خدا فرمود:
فرزند عزيزم
تو را دوست دارم وتنهايت نمي گذارم
در مواقع سخت اگر يک جاي پا بيشترنيست
درآن لحظات تو را به دوش مي کشيدم.

 

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

نمي دانم چه بود..
نمي دانم فرشته بود..
نمي دانم عشق بود..
نمي دانم چه بود..
مي خواهم در اوج فرياد بزنم و بگوييم
اين حق من نبود...
اين آشفتگتي آخه مال من نبود..
آرزويم چيزه دگر بود..
اما افسوس طالعم نحس بود..
و او شد يك خاطره..
اما تنهايي هم عالمي دارد كه اين تنهايي
بهترين برگ طالع من بود......

نگاهم کرد پنداشتم دوستم دارد. نگاهم کرد در نگاهش هزاران شوق عشق را خواندم. نگاهم
 
کرد دل به او بستم. نگاهم کرد اما بعدها فهمیدم فقط نگاه میکرد

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

تقدیم به (khazanm)
چشمانم را می بندم و تو را در کنار خود می بینم. نمیدانم این چه نیروئی ست

که مرا به سوی تو می کشاند !

هروقت که تنهایی ها به سراغم می آید یاد توست که مرا از آن جدا می کند،

یاد توست که مرا شاد نگه می دارد با یا توست که من زنده ام. یاد تو به من

امید می دهد،امید به زندگی.

مونس شب های بی قراری ام دوستت دارم.
 

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

گاه دلتنگ میشوم ....
دلتنگ تر از همه دلتنگی ها...
گوشه ای می نشینم......
و حسرت ها را می شمارم...
باختن ها را ، صدای شکستن ها را...
نمیدانم من کدام امید را نا امید کردم...
کدام خواهش را نشنیدم...
وبه کدام دلتنگی خندیدم ...
که این چنین دلتنگم...

خوشبختی را دیروز به حراج گذاشتند...
حیف من زاده ی امروزم...
خدایا جهنمت فرداست....
پس چرا امروز میسوزم

 

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

بارها و بارها
روزها و شب ها
پشت پنجره تنهائی خود
پشت شب بوهای عاشق و مست
پشت آن بوته ای از مهرو وفا
در بیابانی که هیچ نمی روید از آن
در پس آن کوچه
کوچه تنهائی تو
منتظر ،گریان ،نالان
با شوق با امید با جان
با دلی لرزان
با دلی پر ز هیاهو
پرطپش پر خواهش
با صدائی لرزان
از همه عمق وجود
از ته دل
با تمام هستی و جان
بانگ دوستت دارم را
هر روز، هر صبح،
هر بامداد
زمزمه خواهم کرد بی پروا
فریاد میزنم تا که همه
همه در کوچه و پس کوچه این شهر غریب
بشنوند
گوش ها پر شود از آوای دلم
کم کنم این حزن عظیم
شاید همه گویند که دیوانه ای از درد برآورده فریاد
و میگوید که چنین
همه خواهند دانست
همه خواهند فهمید
که منم آن فرهاد
که کنم کوه
که من آن مجنونم
همه خواهند دانست
که هنوز فرهاد ،هست در این دنیا
که برای شیرینش همه جا جار زند
دوستت دارم
دوستت دارم را همه شب با خود گویم
همه جا زین پس خوانم
به همه در کوی و خیابان گویم
که تو را دوست می دارم
دوست میدارم تورا
با همه عشق
با همه شور
نخواهم دگر پنهان ماند
که برایم شود هق هق و درد
دوست می دارم تو را
میگویم
میخوانم تو را
دوستت دارم

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

درسته که یه زمانی فکر می کردم تو آن اوی گمشده ی منی که حالا پیدا شدی.. همیشه هر لحظه فکر می کردم تو نیمه ی منی.. اما خوب شاید هم اشتباه کردم!

با این که هنوز از ته دل به اشتباهم ایمان ندارم اما تو انقدر به این رفتار ادامه بده تا من یواش یواش از ته دل ایمان بیارم که اشتباه کردم!!!!
 

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

از دیروز تا امروز صبح مخم هنگ بود. مدتی بود که وبلاگهایی رو

میخوندم که نویسنده هاشون می گفتن بخاطر جواب رد شنیدن یا دست

رد خوردن به سینه شون تموم زندگیشونو تباه کردن و شاید دیگه راه

برگشتی برای از نو ساختن زندگیشون نباشه. از دیروز تا امروز صبح

همه اش تو این فکر بودم که چرا یه اتفاق ساده - که میتونه برای همه

اتفاق بیفته حالا بد و بدتر داره- باید باعث بشه یه نفر اینطوری خودشو

ببازه و شخصیت و خودشو تباه کنه. آیا اون طرف دچار ضعف شخصیته؟

یا عزت نفس نداره؟ یا چی... توی زندگی من خیلی اتفاقها افتاده بود که

هرکدومش میتونست باعث بشه برای یک عمر زندگیمو خراب کنم اما

یه چیزی بود همیشه که باعث میشد این کار رو نکنم. میتونستم خیلی

راحت معتاد بشم و از خماری بمیرم یا خودکشی کنم یا یه دختر خیابونی

بشم. نمی دونم چی بود که همیشه انگار مثل دیوار بین من و این

تصمیمهام قرار میگرفت. شاید امید بود. شاید ایمان بود... نمی دونم...

می تونستم برای انتقام گرفتن از دیگران کاری کنم که یه عمر پشیمونی

برام بیاره. من هم مثل خیلیها ضربه های بدی توی زندگیم خوردم از

خیلی از آدمهایی که اصلا لیاقت بخشیده شدن هم ندارند. اما هیچوقت

قلبم سنگی نشد. تا امروز نفهمیدم چرا. امروز که تصمیم داشتم به یه

بنده خدایی که میدونستم نیاز داره کمک کنم. زندگی اون فرد هیچ دخلی

به من نداشت. اصلا هیچ سنخیتی باهم نداشتیم. بعد از اینکه از اون فرد

خداحافظی کردم و اومدم سمت خونه ناخودآگاه لبخند بر لب داشتم.

احساس خوبی داشتم. به ذهنم رسید که اینهمه مدت اینهمه آدم منو

اذیت کردن حالا به اسم هرچیزی به من به شخصیتم به زندگیم توهین

کردند اما هیچ کدوم این حرفها و اتفاقها باعث نشد قلبم سنگی بشه و

نسبت به دیگران بی تفاوت باشم. امید میگه :

" تو یه فرشته ای"

آیا میدونه فرشته ها همیشه تنها هستند؟

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

چقدر خوبه تورا دارم  ......... چقدر خوبه تو اینجایی.......... تویی معنای دوست داشتن......... تو که بی وقفه زیبایی ........ با تو آروم و خوشبختم ...... با تو سرشارم از شادی....... تو رویایی ترین عشق عالم رو به من دادی....... همه لطف خدا بود که تو به من دل بستی ....... بهشت یعنی جایی  که تو اونجایی ........ همه مبهوت این هستن که چه هم رنگ و هم آوازیم ....... ما داریم با این عشقمون هزاران افسانه میسازیم.........

چقدر خوبه تورا دارم.......... چقدر خوبه تو اینجایی ......... تویی معنای دوست داشتن

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

این روزها چشم هایم را که میبندم

فکرت دیوانه ام میکند

چشم هایم را باز میکنم

سراب نگاهت دیوانه ترم میکند ...

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

صدای چک چک اشکهایت را از پشت دیوار زمان ...
و می شنوم که چه معصومانه در کنج سکوت شب ‌،
 برای ستاره ها ساز دلتنگی می زنی
و من می شنوم می شنوم هیاهوی زمانه را که تو را از پریدن و پرکشیدن باز می دارد
 آه ،
ای شکوه بی پایان ای طنین شور انگیر
من می شنوم
به آسمان بگو که من می شکنم !
هر آنچه تو را شکسته
و می شنوم هر آنچه در سکوت تو نهفته

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

 یک دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از بغض های نشکفته. با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روزهای دلتنگی ام باشی!

دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ، مأوایی نیست ، حتی سایبان روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست.

من آمده ام! اینجا ، کنار دلواپسی های شبانه ات،‌ کنار شعله ور شدن شمع وجودت ،اما نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد...

دلم گرفته، دلم سخت در سینه گرفته، با تمام وجود تو را می خوانم ؛ از تو چیزی نمی خواهم جز دریای بی ساحل وجودت را، جز دستهای مهربانت را، جز نگاه آرامت را که دیرزمانی است در سیل باد بی وفای زمانه گم کرده ام.

هر شب حضورت را در کلبه خیال خویش می آورم، وجودت را با تمام هستی باقیمانده در نهانخانه قلبم نهان می کنم ، چشم هایم را باز نمی کنم تا شاید بتوانم تصویرت را بر روی پلک های بسته ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالی است... .

شاید اگر جای تو بودم ؛ کمی، فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفرهای خاطره اشک می ریختم ، شاید اگر جای تو بودم ؛ طاقت دیدن چشم های خیره و خسته ات را نداشتم، شاید اگر جای تو بودم؛ بلور بغضم را با تلنگری آسان می شکستم تا بدانی، تا بدانی که چقدر دوستت دارم... .

این بار به دیدنت آمده ام ، برایت گلاب آورده ام ، دستهایم تنها سنگ سردِ خانه ات را احساس می کنند اما بدان یاس های سپید احساسمان هنوز گرم گرم اند!!!
 

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

سکوت عجیبی دارد اینجا
تنها من مانده ام و خیال بودنت، آن صدای (با لهجه ات )"خنده هایت و نوشته هایم که ...
با دلم چه کرده ای!؟ با من چه می کنی !؟
دلم برایت تنگ می شود
وقتی می خواهمت
وقتی بلند بلند می خوانمت ونیستی، تنهایی عجیبی است
دیوانه ام می کند گاهی ...
می دانم آرزوی دیدنت فقط خیالیست شیرین ...
کاش اینجا بودی
درست روبروی من!
سکوت می کردیم و در آن سکوت
من جرعه جرعه از شهد نگاهت سیراب می شدم
کاش می دانستی دلتنگی با دلم چه ها می کند
کاش می دانستی دلم...

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

نمي خواهم به جز تو دوست دار ديگري باشم
براي لحظه اي حتي به فکر ديگري باشم
نمي خواهم صفاي خنده ات را ديگري بيند
نمي خواهم کسي نامش به لبهاي تو بنشيند
نمي خواهم ميان ما جدايي سايه اندازد
خيال ديگري بنيان عشق ما براندازد

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟


گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

مال من باش
تا ابد تا همیشه
مال من باش
تا شاید زندگی نیز مال من باشد
دستانت...
 چشمان افسار گسسیخته ات
و عشق پر سوز و گدازت
 مال من...!
مال من باش
 تا من نیز مال تو باشم
روحم عشقم وجودم
 مال تو
 نگاهم مال تو
دستانم مال تو
 وجودم مال تو...!
 مال من باش...!

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

به اخر خط رسیده بودم...باید بهش ثابت میکردم دوستش
دارم...خیلی عصبانی بودم...گفت:اگه دوستم داری رگتو
بزن...گفتم مرگ و زندگی دست خداست...گفت:دیدی
دوستم نداری...خیلی بهم برخورد تیغ و برداشتم رگمو
زدم...وقتی تو اغوش گرمش جون میدادم اروم زیر لب
گفت:اگه دوستم داشتی چرا تنهام گذاشتی

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

به هر چیزی که رسیدیم تمام شد

گفتم عشق تو چیست        گفت دیگر تمام شد

گفتم اخه دوستت دارم          گفت دوستیمان دیگر تمام شد

گفتم زندگی برام غیر تو سخته       گفت کار دلم با تو دیگر تمام شد

گفتم شاید یه روز بشه بیای      گفت شانس با هم بودنم دیگر تمام شد

گفتم ترکم بکن ولی نه با خیانت    گفت زمانه جوانمردی دیگر تمام شد

گفتم چشم به راهت می مانم   گفت انقدر بمان تا ببینی عمرت دیگر تمام شد

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

سلام

 . .

می خواستم برای همیشه برم

اما . .

اما دلم می خواد از نو شروع کنم

نمی دونم چه جوری؟

نمی دونم از کجا؟

ولی می دونم برای تازه شدن هیچ وقت دیر نیست . .

ولی قبلش باید یه کم فکر کنم

برای تغییر احتیاج به زمان دارم  تا بیشتر فکر کنم

شاید یه روز شاید دو روز شاید . .

نمی دونم

ولی میخوام عوض بشم

شاید حتی اسم وبلاگمم عوض کردم

خدایا کمکم کن . .

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 


اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد* خیلی زیبا بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا معمولی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد* آخر  مهمونی، دختر رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما  از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد* توی یک کافی شاپ ناز نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، خواهش می کنم اجازه بده برم خونه...یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام* همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد  اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید* دختر با کنجکاوی  پرسید: چرا این کار رو می کنی؟ پسر پاسخ داد: وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه ی دریا  رو بچشم مثل مزه ی قهوه ی نمکی* حالا هر وقت قهوه ی نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که  هنوز اونجا زندگی می کنند. همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش  سرازیر شد* دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت* یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه،  هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.
مکالمه ی خوبی بود، شروع خوبی هم بود* اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن* دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه، خوش قلبه، خونگرمه و دقیق*اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه!
ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند... هروقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.بعد از چهل سال، مرد درگذشت، یک نامه برای زن گذاشت: عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش* این تنها دروغی بود که به تو گفتم... قوه ی نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک* برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم*هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه ی نمکی رو دوست ندارم، چه عجیب بد مزه است... اما من در تمام زندگیم قهوه ی نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه* اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه ی نمکی بخورم*اشک هاش کل نامه رو خیس کرد*   یه روز، یه نفر ازش پرسید: مزه ی قهوه ی نمکی چیه؟ او جواب داد: ***شیرینه

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

قلب دختر از عشق بود * پاهایش از استواری و دست هایش از دعا*
اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود
پس کیسه ی شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید * ریسمان نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید، دور قلب و استواری و دعاهایش نا امیدی پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی*
خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف نا امیدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد* دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود
شیطان می خندید و دور کلاف نا امیدی می چرخید* شیطان بود که می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود
خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند
پروانه بر شاخه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای*
اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ، پس انسان نیز می تواند
خدا گفت:  نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را*
دختر نخستین گره را باز کرد .......
و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی
هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد ، شیطان مدت ها بود که گریخته بود

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

کاش یک روز دلم
با خودش یک دل یک رنگ شود
تا که اقرار کنم :
گاه گاهی دل من
دوست دارد که برای تو فقط تنگ شود
می زند شور دلم گاه برای تو فقط
دوست دارد نگرانت باشد
و برای گذر از هر خطر و حادثه ای
دیده بانت باشد
این دل و دغدغه من
تو ولی راه به دشواری دل من می بندی
بی خبر می گذری
و به دلتنگی من می خندی!!به او بگویید دوستش دارم
به صاحب چشمانی که آرامش قلب من است
به صاحب دستانی که گرمای وجود سرد من است
به صاحب قلبی که برای من است
به او بگویید نگاهش زندگی را به من آموخت
عشق را... محبت را... زیبایی را...

بگویید قلبم همیشه برای اوست

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

زیباست این زندگی با تو ، فقط با تو .
زیباست لحظه های عاشقی ، با تو ، تنها در کنار تو.
زیباست لحظه غروب ، با تو ، فقط به یاد تو.
آن لحظه که با تو هستم ، بهترین لحظه زندگی ام است که دلم نمیخواهد آن لحظه بگذرد.
دلم میخواهد آن لحظه که در کنار تو هستم هیچگاه به پایان نرسد.
زیباست این زندگی در کنار تو ، فقط با عشق تو.زیباست لحظه ای که در زیر باران قدم میزنم ، یا با تو و یا به یاد تو..
این زندگی زیباتر از گذشته میگذرد چون با تو و عاشق تو هستم.
این لحظه ها عاشقانه تر از همیشه میگذرد ، چون با تو و به یاد تو هستم.
خوشبخت است این قلب عاشق من ، چون تنها تو را دوست دارد.
تنها تو را ، فقط تو را ، با تو می ماند ، عاشقانه می ماند و هیچگاه تو را تنها نمیگذارد.
میگویم دوستت دارم چون لایق این دوست داشتنی ، فقط تو لایق این عشق بی پایان منی.
می گویم با تو می مانم ، عاشقتر از همیشه ، فقط با تو ،
چون تنها تو سرپناه این قلب عاشق منی .
عشق من و تو ماندگار است ، تا ابد ، برای همیشه ، فقط با هم ، تنها در کنار هم.
زیباست کلام عشق ، شیرین است لحظه های با تو بودن ، فقط با تو ، و آن قلب مهربان تو.
عشق من و تو برای همیشه در خاطره ها و یادها می ماند ، یک عشق ابدی و بی پایان.
لبخند عشق همیشه بر لبان من جاریست ، فقط با تو ، و به عشق تو

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.

این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه

 ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند. فرشته پیر در دیوار

زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا

چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."

شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند.

بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته

 گذاشتند. صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که

شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان

عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده

 قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی

 اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد." فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی

در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا

وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و

طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر

خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن

 گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات،

 خیلی دیر به این نکته پی می بریم."

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

مهربانم ، ای خوب یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که چشمش ، به رهت دوخته بر در مانده و شب و روز دعایش اینست ؛ زیر این سقف بلند، هر کجایی هستی، به سلامت باشی و دلت همواره ، محو شادی و تبسم باشد مهربانم ، ای خوب ! یاد قلبت باشد ؛ یک نفر هست که دنیایش را ، همه هستی و رؤیایش را ، به شکوفایی احساس تو، پیوند زده و دلش می خواهد، لحظه ها را با تو، به خدا بسپارد … مهربانم ، ای خوب یک نفر هست که با تو تک و تنها ، با تو پر اندیشه و شعر است و شعور پر احساس و خیال است و سرور مهربانم ، ای یار، یاد قلبت باشد ؛ یک نفر هست که با تو، به خداوند جهان نزدیک است و به یادت ، هر صبح ، گونه سبز اقاقی ها را از ته قلب و دلش می بوسد و دعا می کند این بار که تو با دلی سبز و پر از آرامش ، راهی خانه خورشید شوی و پر از عاطفه و عشق و امید به شب معجزه و آبی فردا برسی

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

نامش کوروش بود . یک جوان امروزی کامل . آزاد از هرگونه عشق . به دانشگاه می رفت . به قول خودش اراده می کرد می توانست مخ هر دختری را بزند . با هرکس که می خواست به راحتی رابطه دوستی برقرار می کرد . و بعد از مدتی آنها را به بدترین شکل ممکن کنار می گذاشت . به خودش خیلی می رسید . از اتوی مو ، چسپ مو ، لباس های چسپان و طرح دار عجیب و غریب چیزی کم نداشت . جوانی می کرد و ذره ای هم احساس نداشت . روزگارش سپری می شد اما با سیگار ...

در این بین در آن سوی دنیای کوروش دختری بود با نام الهه . عاشق بود . عاشق پسری که نمی دانست عشق یعنی چه ... عاشق انسان نمایی که از احساس بویی نبرده بود . الهه دختر عموی کوروش بود ... با این که بارها به او ابراز علاقه کرده بود ... اما کوروش او را ذره ای قبول نداشت ...

الهه دختری با حیا بود و به حجاب اعتقاد داشت و حاضر نبود وقت و احساسش را به هدر بدهد و هر وقت و هر زمان با یک یا چند نفر عشق بازی کند و بعد به راحتی با بی مهری هایشان آنها را فراموش کند . الهه این گونه نبود . او عاشق بود ... عاشق کوروشی که در کودکی هم بازی اش بود . عاشق پسری که در دوران نوجوانی به او قول ازدواج داده بود ...

الهه با وجود اینکه از تمام کارهای کوروش خبر داشت ولی او را از ذهن و رویای خود بیرون نمی کرد ... گه گاه او را از دور می پایید ... کوروش را غرق در شادی با دخترانی که آبروی دختران را برباد داده اند می دید . کوروش را در حال سیگار کشیدن هم تماشا می کرد و بسیار غصه می خورد ... اما چه کار می توانست انجام دهد ، جز اینکه شب و روز برایش دعا کند و از معبودش بخواهد او را به راه راست هدایت کند ...
 

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

زنـدگـی را بـرده بودم بـا خودم * تا بشویم دست و رویش را * که خوشحالش کنم * عمق استخر وفا
زنـدگـی لـج کـرده بـود * کـودکـانـه می‌گـریخت * مـن بـه دنبالش شـدم * حوصـله سر رفـت و ریخـت
دسـت‌هـای زنـدگــی * پـر شــد از انـبــوه غــم * مـن نـرفـتـم ســوی او * او شکسـت در پیـچ و خــم
مهــربـان شـد ایــن دلــم * سوخـت از غــم‌‌هـای او * مـن دویـدم سـوی او * دسـت مـن در دست او
زنـدگــی یــک خنـده کــرد * ســر بـه زیـر و بـا وقـار * گفـت: ای عـاشـق بـرو! * مـن نـدارم با تو کـار!
حـــرف‌هـــای زنـــدگـــی * گــرم بـــود و آشــنـا * گـفـت: مـن اهــل دلــم * حــل شـــده‌ام در صــفــا
چشـم‌هـای زنــدگــی* خیـره بـود در کـار عشـق * گفتـم: امـا مـن چـرا؟ * خـم شـدم از بار عـشـق!
زنــدگــی حــرفـی نـــزد * شـانــه‌ای بـالا کـشـیـد * زیــر لـب آهـسـتـه گـفـت: * آب را دریــا چـشیــد
مــن نــشـسـتم پـیـش او * دســت مــن در مــوی او * گفتـم: امـا مـن چــرا؟ * ره نــدارم ســـوی او!
زنــدگـی جـا خـورد و گـفـت: * من پــرم از عـاشـقـی * مـن خــودم هـم مـانـده‌ام * در غـم دلـداگـی!
زنـــدگــی از جـــا پــریــد * دسـت‌‌هـا را در هــوا * گـفـت: مـن بـایـد بـــرم * پـس تــو هـم بـا مـن بـیـا
گفتـم: آخـر تـا کجـا؟ * گفـت: آن جـا را ببیـن * مـی‌رویـم تـا روشـنی * دوسـت هسـتیـم بـعـد از ایـن
دســـت‌هــایـم را گـرفــت * گـفــت: بـا هــم مـی‌رویـــم * درس اول آشـتــی * قـهـــر را رد کــرده‌ایــم
درس دوم مـعــرفــت * یـک مــداد آمـاده کــن * تـا کــه ســرمشـقـت دهــم * بودنـت را ســاده کــن
درس بعـدی را نگفت‌*‌دست بـر چشمش گذاشت‌*‌گفت: آن کـس برده که*پا به نفـس خود گذاشت
درس‌هـا را یـک بـه یـک * مـی‌شـمـرد و مـی‌ســرود * ضـربـه‌هـای قلـب مـن * در صدایش خفتـه بـود
حـرف‌هایـش شـد تـمـام * خستـه شـد از گفتگو * لب به خاموشـی گرفت * رفـت سراغ شـستشـو
گـفـت : از عـمــق وفــا * مــن نــدارم وحـشـتی * ایـن تــویــی بـا طاقتـت * تـا هـمـیـن جــا نـشکنـی
ایـن نـگـفـتــه شیـرجـــه زد * سـطــح آب شــد دایــــره * دایـره‌هـا تــو بــه تــو * شـد شبـیـه خـاطـره

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :


سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.


دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

دلم گرفته، حسابي هم گرفته تا به حال اينقدر نشكسته بودم. هر روز كه مي‌گذره بيشتر آزارم مي‌ده. خداي من تا كجا ادامه داره.

خدايا من از اول براي انجام اين كار باهات مشورت كردم و تو نه نگفتي. ولي ظاهرا همه چيز داره به ضرر من تموم مي‌شه، همه چيز. حكمتش رو نمي‌فهمم و نمي‌دونم تا كي بايد شرايط اينطوري باشه ولي من ديگه گنجايش اين وضعيت رو ندارم. از ظرفيت روحي من خارجه.

خدايا من هميشه اميدم به توست. نااميد نمي‌شم ولي ظرفيت من كمه. اي كاش زودتر يه دري باز بشه.

كاش...

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

فدای سرت اگه من خیلی تنهام

فدای سرت اگه گریون چشمام

فدای سرت اگه دلموشکستی

میگن عاشق یکی دیگه هستی

غصه نخور فدای سرت...

دلت دیگه از شیشه نیست

چشمات مثه همیشه نیست

توگل نمیریزی به پام

دیگه نمیمیری برام

دوسم نداری میدونم

این دیگه اما نداره

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ، ترا با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای

در کوچه های آبی احساس

تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید ، با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنّای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود آخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی

نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم

و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،

ولی رفتی و بعد از رفتنت

باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره

با مهربانی دانه بر می داشت

تمام بال هایش غرق اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو

تمام هستی ام را از دست خواهد رفت

کسی حس کرد من بی تو

هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با آن که می دانم تو هزگز یاد من را

با عبور خود نخواهی برد

هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام

برگرد !

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو

در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

هرگاه دفتر محبت را ورق زدي ، هرگاه زير پايت خش خش برگ ها را احساس کردي ، هرگاه در ميان آسمان تک ستاره خاموش ديدي ، براي يک بار در گوشه اي از ذهن خود نه به زبان بلکه از ته قلب بگو : يادت بخير

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

یکی بود یکی نبود .
یک مرد بود که تنها بود .
یک زن بود که او هم تنها بود .
زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود .
خدا غم آنها را میدید و غمگین بود .
خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .
مرد سرش را پایین آورد .
مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید .
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید .
خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید .
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .
خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی .
مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود ...
یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد . دستهایش را به سوی آسمان بلند مرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند .
اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند .
مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود .
فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .
خدا خندید و زمین سبز شد .
خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .
فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت .
خاک خوشبو شد .
پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود .
فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند .
مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .
خدا شوق مرد را دید و خندید .
وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست .
خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد . راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد .
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت .
زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند .
خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود .
زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند .
و پرنده هایی که ...
خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

دیگر کسی را دوست نداشته باشم
حتی به قیمت سنگ شدن
توبه می کنم دیگر برای کسی اشک نریزم
حتی اگر فصل چشمانم برای همیشه زمستان شود
چشمانم را می بندم
توبه می کنم دیگر دلم برایت تنگ نشود
حتی چند لحظه (!) قول می دهم
نامت را بر زبان نمی آورم
لبهایم را می دوزم
توبه می کنم دیگرعاشق نشوم
قلبم را دور می اندازم
برای همیشه
و به کویر تنهایی سلام می کنم...

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

اگه واست زحمتی نیست برسر عهدمون بمون

منم تو رو سپردمت دست خدای مهربون

از وقتی رفتی آسمونمون پر از کبوتره

زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بدتره

عکسهای نازنین تو با چند تا گل کنارمه

یک بغض کهنه چند روزه دائم در انتظارمه

تنها دلیل زندگی             با یک غمی دوستت دارم

داغ دلم تازه میشه         اسمت وقتی میارم

وقتی تو نیستی چه کنم با این دل بهونه گیر

مگه نگفتم چشماتو از چشم من هیچوقت نگیر

حرف منو به دل نگیر،همش مال غریبیه

تو رفتی،من غریب شدم،چه دنیای عجیبیه

دلم برات شور میزنه،این دل و بی خبرنذار

تو رو خدا با خوبیات رو هیچ دلی اثر نذار

میگم شبا ستاره ها تا میتونن دعات کنن

نورشون و بدرقه پاکی خنده هات کنن

یه شب تو  پاییز که غمت سر به سر دل میذاره

مریم همون کسی که بیشتر از همه دوستت داره

ای کاش منم تو آسمون یه مرغ دریایی بودم

شاید دوستم داشتی اگه آهوی صحرائی بودم

ای کاش بدونی چشاتو به صد تا دنیا نمیدم

یه موج گیسوس تو رو به صد تا دریا نمیدم

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

بعضی وقتها این حسو داری..
همه باهات آشنان اما تو با همشون غریبه ای
توی خونه ی خودت هم غریبی ، توی یه جمع بزرگ هم تنهایی
اون موقع حس اینکه یه نفر حرف هات رو بفهمه،
اینکه یه نفر باشه که حرف هات رو باور کنه،
می شه بزرگ ترین " بهترین حس خوب" زندگی
وقتی حس میکنی تنهایی،
فکر کن یه نفر هست که به یادته،
یه نفری که بین همه دنیا داره به تو فکر میکنه،
واسه تو نگرانه،
بیشتر از هر کسی دلش می خواد تو شاد باشی،
راحت باشی.
حرف دلتو می فهمه،
می دونه که چه حسی داری،
حتی اگه نشون هم ندی از درونت باخبره،
حرف هایی که تو کلمه ها نمی تونی جاشون کنی رو تا آخرش می دونه
از غم هات باخبره،
می دونه چی کشیدی،
میفهمه غمت باهات چه کارا که نکرده
می دونه اون نگاهت،
اون لبخندت،
یعنی چی
با شادی هات شاد میشه،
وقتی که غم داری اونم غمگین میشه،
همیشه خوب تورو می خواد
یکی هست که هیچ وقت نمیگذاره تنها باشی،
هیچ وقت تنهات نمیگذاره،
نه ترکت می کنه،
نه دلت رو میشکنه،
نه ازت دل میکنه،
نه فراموشت می کنه،
هر وقت که بخوای پیشته،
وقت هایی که نمی خوای هم یواشکی هواتو داره
یکی که فقط تو و خوبیهات براش مهم هستین،
تو رو فقط واسه خودت می خواد ،
فقط و فقط واسه خودت...
یکی که عشقش هیچ وقت تمومی نداره...
هیچ مرزی نمیشناسه...
نه زمان میشناسه نه مکان...
فکر کن که یه همچین کسی باشه،
اون وقت دیگه حس تنهایی معنی نمی ده ،
حس ناراحتی ، ناتوانی...
فکر کن یه همچین کسی باشه...
فکر کن حالا اون کس منم که می خوام تا آخرعمر
باهات باشم و هستم...
دوستت دارم نفسم...

 

 
 

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

عاشقتم تا بينهايت

پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم که ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت کنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم
تا اينکه يک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني که من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا کني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي…شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالاي سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دکتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت کنيد..درضمن اين نامه براي شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاکت ديده نميشد. بازش کرد و درون آن چنين نوشته شده بود:

سلام عزيزم.الان که اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري که قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين کارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

آه چه ساده بودم....

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:۳۶۰ هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه ۱ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم ۱سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

ثروت + موفقیت = عشق

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت ووقتی لبخند می زد، چشمانشبه باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبختعروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حالورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای مننگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
   
 

ميدوني وقتي خدا داشت بدرقت ميكرد بهت چي گفت؟؟؟ گفت :جايي كه ميري مردمي داره كه ميشكننت نكنه غصه بخوري من همه جا باهاتم تو تنها نيستي .توو كوله بارت عشق ميزارم كه بگذري قلب ميدم كه جا بدي اشك ميدم كه همراهيت كنه ومرگ ميدم كه بدوني برميگردي پيشم...

 
 
 |    نوشته شده توسط khazanp
 
http://up.iranblog.com/images/1lehs60y79hyqmrt5oc.jpg

javahermarket

 

pctfx3.3

Lonely Girl Template

Interactive Multimedia CD Catalogue گروه طراحي چندرسانه اي وبلاگ رسانه گشت و گذار در دنياي رسانه هاي ديجيتال Medium Blog - Digital Media World قالبهاي رايگان سايت و وبلاگ Advanced Persian Blog Templates

اطلاعات مربوط به كارگاه طراحي قالب: Professional Web Site Design Center Template Design Workshop, دانلود قالب هاي وبلاگ Template Design Workshop, جزئيات قالب هاي رايگان Template Design Workshop, وبلاگ كارگاه طراحي قالب Template Design Workshop, جستجوي قالب هاي وبلاگ Template Design Workshop, تماس با كارگاه طراحي قالب Template Design Workshop, درباره كارگاه طراحي قالب

اطلاعات مربوط به گروه طراحي چندرسانه اي: Web Development Department - Multimedia Design Group , بخش توسعه وب - گروه طراحي چند رسانه اي Web Designing Department - Multimedia Design Group , بخش طراحي وب - گروه طراحي چند رسانه اي Multimedia Designing Department - Multimedia Design Group , بخش طراحي چند رسانه اي - گروه طراحي چند رسانه اي Blog - Multimedia Design Group , وبلاگ - گروه طراحي چند رسانه اي

اطلاعات مربوط به تكنوراتي: pictofxt Farsi Blog برنامه نویسی تحت وب

ثبت سایت دامنه فارسی لینوکس سرور